ساعت از دوازده ظهر گذشته بود ،خورشید داغ چهاردهم تیرماه رسیده بود وسط آسمان.
فالانژیست های مارونی توی پست بازرسی برباره مثل گرگ های گرسنه با دهان های باز و زبان های آویزان در حال جولان بودند.
سفارت ایران به محاصره درآمده بود ،تأمل جایی نداشت.
قلبش تندتر می زد وقتی فرکانس صدای امام می پیچید توی سرش.
« ازحال و روز شیعیان جنوب لبنان برایم خبر بیاور».
خودش را مرکز عالم و مامور کلام امام می دید.
بنز سفارت ایران با چهار سرنشین به پست بازرسی برباره رسیده بود !
قلب زمین داشت می تپید!انگار واقعه ای غریب در حال رخ دادن بود.گرگ های مارونی مرسدس بنز دیپلماتهای ایرانی را توقیف کردند ،سید محسن موسوی تلاش می کرد که با توضیح بیشتر درباره ی اینکه مصونیت دیپلماتیک دارند مارونی ها را متقاعد کند اما بی فایده بود.
توی گرمای چهاردهم تیر عرق از سر و روی سرنشین های بنز جاری بود. نگران اسناد و مدارک محرمانه ی داخل سفارت بود.خونش ازین همه بی مرامی بجوش آمده بود.
سفیر سپاه محمد (ص)قلبش را که از توی سینه اش زده بود بیرون گرفت توی دستش،او عادت داشت!
عادت داشت که بذل مهجة کند !عادت داشت که جمجه اش را به خدا بسپارد.
از بنز پیاده شد و به سمت شبه نظامیان فالانژ رفت!
هر قدمی که بر می داشت قطره های خون، از قلبِ توی مشتش می ریخت روی خاک!خودش می دانست این قدم های آخریست که روی خاک بر می دارد ،می خواست ایستاده بمیرد!
گرگ های مارونی از هیبتش به وحشت افتاده بودند.
یکی از فالانژها لوله ی تفنگش را رو به صورت او ،نشانه گرفت،یکی در او تکرار می کرد «أعِرِالله جمجمتک»(جمجمه ات را بهخدا بسپار)نیروی فالانژ با ترس ماشه را چکاند….
عطر صلوات توی امامزاده سید اسماعیل، محله ی پدری احمد پیچید.توی آینه کاری های حرم خودش را برانداز کرد!نصف صورتش احمد بود و نصف دیگرش حوض خون…شهید شده بود !جوری شهید شده بود که هیچکسی نفهمد!قرار بود عین موسی پیامبر مفقود الاثر تاریخ بی نشان بماند .توی دستش یکگلدان حسن یوسف بود ،قطره های خون قلبش گل کرده بود.حسن یوسف!شاید هم حسن احمد بود…
به پشت سرش نگاه کرد ،به آن ها که فکر می کردند او دندان کرم خورده ای بود که باید دور انداخته می شد.
به حماقت همه شان خندید…
بعد هم توی آینه کاری های امامزاده سید اسماعیل ناپدید شد،جوری که دست هیچکسی به او نرسید .(با اقتباس از روایت یکی از شاهدان عینی)
?️طیبه فرید