آستان ملک پاسبان
«آستانِ مَلَک پاسبان»
او را صدا می کنند،ماموریتی پیش آمده.نه شب است و نه روز،بالا می رود ،بالا….بالاتر
می رسد به عالم ملکوت اعلی .ملک بزرگ نامه ی نوریِ مهر وموم شده ای به او می دهد ومی گوید:
افرادی که نامشان در نامه درج شده را با اکرام و احترام زیاد بیاورید خدمت آقا،میهمانان ویژه اند .مقارن با نماز برسند اینجا .یکی دونفرشان با تاخیر می رسند اما از اهالی همین نامه اند.
مَلَک، نامه رااز سرپاسبان ملائک می گیرد و پر می زند…
می آید پایین ،پایین و حتی پایین تر.
آدم های دمِ در اذن دخول می خوانند.آدمای خیلی کوچک توی صحن و رواق های حرم می چرخند ، آدم های بزرگ زیارت نامه می خوانند .
ملک توی ضریح می نشیند و بال هایش را به مشبک ها می کشد.از برخود گوشه های بال ملک با مشبک های نقره نور پراکنده می شود توی مضجع ،عطر روح الامین توی رواق ها می پیچد.چشم های ملک به آقا می افتد که آماده ی اقامه ی نماز است دست ادب بر سینه می گذارد و چشم بر زمین می دوزد!
السلام علیک یا امین الله فی ارضه….
آقا بر می گردد به سمت ملک
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
آمدید؟
ملک با تواضع و ادب نامه ی نوری را به آقا می دهد!
آقا نامه را با چشم دلش می خواند و به بیرون مضجع چشم می دوزد ،نگاه آقا از آینه کاری ها می گذرد و رواق ها و صحن را پشت سر می گذارد ….
گاهی نگاهش به بعضی آدم ها که می رسد متوقف می شود!حتی آدم کوچکی که توی رواق ها می دود…
جذبه ی نگاه آقا آدم ها را می کشاند سمت مضجع،بوی روح الامین توی رواق ها پیچیده،پیرمرد خادم که سال هاست پا را از آدمیت فراتر گذاشته و شبیه فرشته ها شده بوی روح الامین را می شناسد .
می آید توی ایوان حرم نفسی تازه کند ،عطر روح الامین ریه ی پیرمرد را پر می کند.
آقا نامه ی نوری را کنار می گذارد و ملک سر به زیر را نگاه می کند!
لکه ی سیاه بی هویتی دم در ورودی صحن ایستاده!
از تیرگی هایش پیداست با این صحن و سرا سنخیتی ندارد.
ملک های آسمانِ صحن از تاریکی اش، به تب و تاب می افتند.
رد سیاهی از رواق ها که رد می شود جان حرم تب می کند!آینه کاری ها ازحُرم تب به عرق می نشیند و گل های کاشیکاری حیاط بسته می شوند !هیچ چیزی حال عادی ندارد…
توی رواق امام، صفوف نماز شکل می گیرد !سیاهی به پشت درهای رواق می رسد!
دست تقدیر در را محکم می بندد و سیاهی پشت درهای بسته می ماند!
می آید سمت حرم ،همانجا که بوی روح الامین پیچیده ….
لکه ی سیاهی می افتد بین آدم ها ،می رود و می آید و شراره های آتش در جانش شعله می کشد !از اضطراب تاریکی اش نفس گل های قالی بند می آید ! می آید سر وقت آدم ها،اینجا هیچ دری بسته نیست ! تیرهای لکه ی سیاهی می نشیند به جان تبدار حرم!به آدم های کوچک و بزرگ مضطربی که درگوشه ای پناه گرفته اند!به جان پیرمرد!!!!پیرمرد خادم می خواهد بلند شود ،اما شراره های آتشِ سیاهی، پرش را می سوزاند!می خواهد برود دست بیندازد توی مشبک های ضریح ،دارد داخل مضجع را می بیند!!!!می خواهد برود و دست در دست محبوب بمیرد !اما سیاهی نمی گذارد!ملک می رسد بالای سر آدم ها.آدم های بزرگ ،آدم های کوچک ،پیرمرد خادم که پا را از آدمیت فراتر گذاشته و شبیه فرشته ها شده !!!
ملک چشم در چشم هر آدمی که می شود می گوید سلام علیکم طبتم ،دست هایشان را می گیرد و غبارهای اضطراب را از جانشان می تکاند وجای اضطراب ها را نور پر میکند.
آدم ها خودشان را می بینند که غرق در خون تا لحظه ای قبل، از تیرهای سیاهی می گریختند و حالا آن طرف تر آقا برایشان آغوش باز کرده!آدم ها با شوق به سوی مضجع می دوند!اضطراب ها فروکش کرده ،تب حرم هم!!
نگاه پیر مرد توی نگاه آقا حل می شود.
اشک هایِ داغ بی اختیار از چشم های پیرمرد می جوشد!هنوز لباس خادمی حرم تنش هست.دست می گذارد روی سینه اش و به رسم همیشگی اما این بار متفاوت سلام میدهد
«السلام علیک یاسید السادات الاعاظم ،احمد ابن موسی الکاظم »
آقا می آید نزدیک ،و نزدیکتر …
دست می کشد روی اشک های صورت پیرمرد!اشکها نور می شود ،دست می کشد روی خاک های لباس خادمی پیرمرد ،خاک ها نور می شود .
و چشم در چشم او می گوید:
سلام علیکم و رحمه الله خوش آمدید .
همه جای حرم انگار در خلسه فرو رفته !خلسه با بوی روح الامین!
گل های قالی توی خون شناورند،چادر نمازها هم،آدم های کوچک و بزرگ هم !
آقا ومیهمان هایش می روند !
ملک هم….
نامه ی نوری توی مضجع مانده!
پیرمرد برمی گردد و بالبخند برای آخرین بار جای خالی اش را ،ضریح را ،پرهای گوشه ی حرم را،قطره های خون روی لباسش را!رد تیر توی دل دیوارهای مرمری را!نگاه می کندومی رود ….
بالا ،بالاتر و حتی بالاتر….
موقع نماز مغرب و عشاست.عطر روح الامین توی رواق ها پیچیده….
تقدیم به آستان ملک پاسبان حضرت احمدابن موسی روحی فداه
🖋طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱