پیچ امین ،زبان مادری
پیچِ امین ،زبان مادری
تقدیر بود یا اتفاق یا هر چیز دیگری ،ما با شما همسایه بودیم!خدا خواسته بود شاخه های پیچ امین باغچه ی شما بیفتد روی دیوار کوتاهِ حیاط ما و عطر گلهای سفید و زرد امین در تلاقی دیوار خانه ی ما باخانه ی شما ،همه ی کوچه را بردارد.
آنروزها چقدر شبیه هم بودیم!خیلی ها شبیه هم بودند.صفِ نفت را یادت هست؟من حتی رنگِ قرمز پیتِ نفتیِ اوس حمید را یادم هست .لباس های آدم ها!چپق پیرمردها و زنبیل پیرزن ها را…اما تو را یادم رفته بود!پسر همسایه ی بغلی.آقای پیچ امین!!
ما با هم حرف نمی زدیم !فقط نگاه می کردیم.نگاه کردن خودش زبان بود،زبان مادری همه ی آدم ها ،کلی حرف توی نگاهمان بود!
غروب پاییزی که از محله رفتید یادم هست!از مدرسه بر می گشتم،لوکیشنِ پشتِ وانت ،آخرین تصویری بود که از تو توی ذهنم مانده بود!محاصره در میان انبوهی از اسباب و اثاثیه و بقچه و رختخواب پیچ ها!تا از کوچه بروید رد وانت را با چشم هایم دنبال کردم .
حیاطِ خانه ،غم زده و سرد بود!آن سال بهار که شد خبری از پیچ امین نبود!
نه اینکه نبود!همسایه ی بغلی، خانه ی شما را که دیگر مال شما نبود بازسازی کرده بود!دیوارهایتان خیلی بلند شده بود،جوری که دیگر دست پیچ امین به دیوار کوتاه ما نمی رسید….
تو را یادم رفته بود!اما بوی پیچ امین را هیچوقت یادم نمی رود!
اینهایی که آمدند همسایه نبودند!مثل غریبه ها بودند !هفت پشت غریبه !
ظاهرشان شبیه آدم های با کمالات بود اما فقط ظاهرشان!دریغ از کمال و
شعور و
شخصیت!معلوم نیست وقتی معمار هستی داشته دنیا را آباد میکرده اینها کجا بیتوته کرده بودند!!دیوارهای خودشان بلند است اما سرشان دائما توی زندگی همسایه هاست .انگار فقط آنها محترمند و حریم دارند!
کاش آن عصر پاییزی وانت خراب می شد و شما نمی رفتید !
چقدر من کودکانه فکر می کنم!!خب با یکوانت دیگر می رفتید.
کاش اصلا تصمیم نمی گرفتید بروید!می ماندید و این از ما بهترانها نمی آمدند توی کوچه ی ما!
کتایون خانم را یادت هست ؟همان که خیلی قشنگ بود یک پسر بزرگ داشت!آدم های خوبی بودند اما انگار صابون از مابهتران به تن آنها هم خورده بود!هر کاری از ما بهتران می کردند کتایون هم می کرد!چرا دروغ !!من از قیافه ی کتایون خوشم می آمد اما تا وقتی سعی نمی کرد شبیه از ما بهتران باشد!
کتایون هم دیوارهای خانه اش را بلند کرده بود اماسرش توی زندگی اهل محل بود!مرض عجیبی به جان اهالی کوچه افتاد از وقتی شما رفتید و اینها آمدند.
همه با هم غریبه بودند،هیچ شاخه ی پیچی از روی هیچ دیواری توی حیاط خانه ی هیچکسی نمی رفت!دیوارهای بلند و حیاط های سرد …..
دیگر نگاه ، زبان مادری اهل محل نبود!گاهی آدم ها با نگاهشان از هم انتقاممی گرفتند..
کاش به کوچه بر می گشتید با همان وانت و اسباب و اثاثیه و بقچه و رختخواب پیچها! و تواز پشت وانت می پریدی پایین و خانه تان را از مابهتران پس می گرفتید!
تو الان باید چهل را رد کرده باشی.مردهای چهل ساله بیشتر از اینکه شبیه پیرها باشند شبیه جوانها هستند!از مابهتران ها پیر شدند! کتایون پیر شده !
برگرد …
اینجا همه مثل کتایون نیستند .بیا کوچه ی خودمان را آباد کن،بیا خانه تان را ازین ها پس بگیر.
دلم برای بوی امین در تلاقی دیوار حیاط ها تنگ شده .
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link