« ستاره های دنباله دار »
آفتاب ظهر پاییز از پشت پنجره ی کلاس افتاده بود روی نیمکت های چوبی.سر و صدای گنجشک ها روی شاخه های افرا ،حیاط مدرسه را برداشته بود،چیزی به زنگ نمانده بود،مورچه ها توی یک ردیف مسیرشان رااز کنار دیوار کلاس می گرفتند تا می رسیدند به نیمکت های ردیف وسط،زیر پاهای منوچهری!چیزی روی زمین افتاده بود ،همان شده بود کانون جمع شدن مورچه ها.
زنگ مدرسه که خورد ،من و امیر با عجله کوله پشتی هایمان را برداشتیم و به سمت حیاط رفتیم!منوچهری می خواست بیاید تسویه حساب!امرور توی حیاط با هم دعوای مفصلی کردیم،تا می خورد زدمش ،اخلاقش را می شناختم تا تلافی نمی کرد دست برنمی داشت.امیر گفت :موسِن(محسن) منوچهری داره دنبالمون میاداا!!!!
ومن بدون اینکه حرفی بزنم فقط قدم هایم را تندتر برداشتم .کوچه های باریک قاآنی و دیوارهای بلندِ خانه های قدیمی اش برایم حس و حال راز آلودی داشتند،احساس می کردم خیلی از قصه ها توی همین کوچه پس کوچه ها اتفاق افتاده.رسیدیم به در کوچک مسجد مشیر، منوچهری روبرویمان ظاهر شد ،دوتا از بچه ها را هم با خودش آورده بود که تلافی کند ،حمله کرد و یقه ام را گرفت و نوچه هایش هم کمکش کردند.
وسط دعوا از ته کوچه سر و کله ی یکنفر پیدا شد،قیافه اش شبیه درویش های خانقاه بود اما درویش نبود!درویش ها کت بلند نمی پوشند!چشم های عجیبی داشت،خواب آلود و مرموز. تا چشم منوچهری و بچه ها به پیرمرد افتاد ترسیدند و عقب عقب رفتند و پا به فرار گذاشتند. من و امیر لباس هایمان را تکاندیم و کوله هایمان را برداشتیم و از کوچه بیرون زدیم.روبروی در بزرگ مسجد مشیر توی آب زلال حوض سرو صورتمان را شستیم .پیرمرد زودتر از ما رسیده بود و کنار در بزرگ نشسته بود و چشم هایش محو حوض شده بود!!ما را که دید بی مقدمه گفت:
_امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند،خانه ی سید احمد شلوغ می شود.
من و امیر با تعجب نگاه می کردیم !
_موسِن ایی درویشو چی میگه؟
_من چمیدونم !اما بنظروم عجیبه.منوچهری هم تا دیدش فلنگو بست!!
_عامومنوچهری ترسوئه…اصلا ولش کن!
امیر کف دست هایش را محکم زد روی آب و کمی آب پاشیده شد توی سر و صورتم!من هم چندتا مشت آب ریختم توی صورت امیر …
مُوسِن(محسن)بابام گفته برم ایکس باکس میخره!
_ها آاا!!خوشبحالت!باید به منم بدیاا..
_باشه ،تو دعا کن بخره….
میوی تا عباسیه بدوییم؟
_هااااا!هر کی زودتر رسید اول او با ایکس باکست بازی کنه.
_باشه ….
دویدیم تا رسیدیم به محله ی سنگ سیاه.امیر زودتر از من رسید جلوی در عباسیه،رفتیم توی کوچه.در خانه را بی بی نیمه باز گذاشته بود ،از امیر خداحافظی کردم و رفتم داخل.
بوی آش رشته حیاط را پر کرده بود ،بی بی حیاط را آب و جارو کرده بود و زیر درخت نارنج نشسته بود و کشک های خیسیده را می سابید.
_سلام بی بی
_سلام ببم ،خسته نباشی .غذا آمادن ننه فقط تا تو لباساته در بیاری سفره رم بندازی منم کشکورو آماده می کنم.مامانت داره نعنا داغ درس می کنه.
جلدی پریدم توی اتاق و لباس هایم را عوض کردم،سفره را انداختم روبروی پنجره ی حیاط ،بی بی کشک ها را سابیده بود و داشت انگشت هایش را می کشید به کشک ساب .
_مُوسن مامان بیا یه کاسه آش ببر خونه ی عباس آقو .
کاسه را برداشتم و بردم درخانه ی عباس آقا ،امیر داشت توی حیاط با دوچرخه اش کلنجار می رفت.
آش را دادم و برگشتم.
بعد از ناهار کنار سفره دراز کشیدم .بی بی گفت:
_آخی ننه چه خسته ن ،بگیر بخواب که امروز وقتی میخویم بریم خرید عروسی مریم سر حال باشی !ساعت چار میان دنبالمون.
همانطور که دراز کشیدم قیافه ی درویش و حرف های عجیبش توسی ذهنم مرور می شد!فرشته ها!ستاره های دنباله دار!!!!سیداحمد...
نفهمیدم کی خوابم برد.
نزدیک غروب با صدای بی بی از خواب پریدم.
_پاشو ننه ،دم غروب نخواب آدم زشت میشه.پاشو ببم
_حالو پا میشم بی بی ،یه کم دیگه بخوابم..
_پاشو اینا اومدن میخویم بریم خرید
_بی بی من نمیام خودتون برید…
بعد هم بی بی آنقدر با مامان پچ و پچ کردند که خواب از سرم پرید!اما خودم را به خواب زدم.مامان گفت:
_چیکارش کنیم بی بی؟
_هیچی ننه ،خستن !ولش کن بخوابه.خودمون میریم.
طولی نکشیدکه خواهرم مریم با خانواده ی داماد آمدند وبی بی ومامان را با خودشان بردند خرید عروسی!
همه که رفتند از فرصت استفاده کردم و دوچرخه ام را برداشتم ورفتم سر وقت امیر
او هم دوچرخه اش را بر داشت و باهم مسابقه گذاشتیم تا در مسجد مشیر!عرق از سر و کول جفتمان راه افتاده بود ،روبروی مسجد مشیر به هم رسیدیم.دوچرخه ها را گذاشتیم کنار دیوار و نشستیم لب حوض و سرو صورتمان را می شستیم .
_من زودتر رسیدم موسن
_حرف الکی نزن من زودتر رسیدم..
دست هایم را توی آب سرد حوض فرو بردم و به جای خالی پیرمرد نگاه کردم.
صدای اذان از مسجد بلند
شد،چهارشنبه هاعباسیه شلوغ بود ،مردم دسته دسته می آمدند مسجد.بی بی می گفت بابای خدابیامرزت که بچه بود خونمون محله ی لب آب بود. هر چارشنبه شب دستشو می گرفتمو می اووردمش مسجد اباالفضل…
با امیر قدم زنان با دوچرخه ها بر گشتیم سمت خانه.
مادر امیر در کوچه ایستاده بود ،سلام کردم.
_سلام پسرم ،دستت درد نکنه وایسا کاسه ی آشی که ظهر زحمت کشیده بودیرو بیارم .طولی نکشید که کاسه را آورد.توی کاسه یک تکه نبات زعفرانی گذاشته بود.با کاسه راه افتادم سمت خانه!
دوچرخه را تکیه دادم به دیوار و کلید خانه را از جیبم در آوردم .
صدای گوشخراشی شبیه شلیک گلوله مرا سرجایم میخکوب کرد!هول شدم و کاسه ی گلسرخی از دستم افتاد و تکه تکه شد.صدا ادامه داشت.. عابرها ها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند .بعضی ها می گفتند صدا از سمت شاهچراغه…..
جلدی پریدم روی ترک دوچرخه و رفتم سر خیابان اصلی . بعضی ها از سمت حرم داشتند بر می گشتند.انگار توی حرم خبری شده بود!
از آدم هایی که رد می شدند می پرسیدم چه اتفاقی افتاده کسی چیزی نمی دانست!مرد جوان مضطربی داشت بایکی تلفنی حرف می زد.
_ خودم دیدمش !از همان دم در شروع کرد به خادم ها شلیک کرد!!!!
از دوچرخه پیاده شدم،قلبم آنقدر تند می زند که انگار از توی سینه ام می خواست بیرون بزند.
صدای آژیر بلند شده بود.
پلیس خیابان را بسته بود و اجازه ی ورود به مردم را نمی داد.
آمبولانس ها که وارد حرم می شدند خبر از اتفاق بزرگی می دادند.یک اتفاق تلخ.
مردم دسته دسته می آمدند سمت حرم اما راه بسته شده بود.برگشتم خانه ،ممکن بود بی بی و مامان بر گردند و نگرانم بشوند!
از بین جمعیت نگران حرکت کردم ،توی شلوغی قیافه ی کسی پیش چشمم خیلی آشنا آمد!می شناختمش،پیرمردی ظهری بود !همانکه جلوی در مسجد مشیر نشسته بود.
گفته بود امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند!!!
خانه ی سید احمد شلوغ می شود!!!!می خواستم بروم پیشش و بگویم فرشته ها از کجا ستاره های دنباله دار را می برند ،اما توی جمعیت گمش کردم.
رسیدم خانه ،کم کم سرو کله ی بی بی و مامان ومریم هم پیدا شد.اما زار و خسته و گریان.
چشمهای بی بی شده بود کاسه ی خون و زیر لب نفرین می کرد.
_خیر نبینه الهی که زائرای احمد ابن موسی رو شهید کرد.
شب تلوزیون اخبار حرم را نشان داد.
بی بی با چشم پر اشک تعریف می کرد که اول انقلاب هم منافق ها مردم را با همین روش ها شهید می کردند!
برای اینکه مردم را بترسانند!
اما مردم نترس تر شدند …..
یادم نیست که کی خوابم برد اما صبح زود بی بی صدایمان کرد و گفت :
پاشین بریم حرم سر سلامتی بدیم به احمد ابن موسی…
با بی بی و مامان و مریم رفتیم سمت حرم .از سنگ سیاه تا حرم راهی نیست !
رسیدیم ورودی حرم!بی بی عین آدم های عزادار که یکی از عزیزانشان مرده باشد گریه می کرد وببم ببم می کرد،مامان هم.چادرهای خونی جلوی ایوان آویزان شده بود و مریم با دیدن این صحنه بغضش شکست!
خیلی از مردم آمده بودند توی حرم.جای شهدا عکس و گل گذاشته بودند.
چشم های آدم ها گریان بود ،همه غصه دار بودند!انگار این شهدا خانواده ی همه بودند…
از بی بی و مامان و مریم جدا شدم و رفتم سمت مردانه.ضریح را بوسیدم !بین شهدا چندتا دانش آموز بود که یکی شان تقریبا هم سن و سال من بود.
شاید دیروز عصر آمده بود ضریح را بوسیده بود وبرای خودش آرزوهای خوب کرده بود!عکس یادگاری گرفته بود……
چشمم که به داخل
ضریح افتاد
صدای پیرمرد توی ذهنم تداعی شد!ستاره های دنباله دار !فرشته ها !خانه ی سید احمد….
خانه ی سید احمد حرم بود و ستاره های دنباله دار شهدای حرم….
دیشب فرشته ها آمده بودند حرم !ستاره های دنباله دار را باخودشان برده بودند….
شهدا ستاره های دنباله دار بودند.
طیبه فرید آبان ۱۴۰۱
«آستانِ مَلَک پاسبان»
او را صدا می کنند،ماموریتی پیش آمده.نه شب است و نه روز،بالا می رود ،بالا….بالاتر
می رسد به عالم ملکوت اعلی .ملک بزرگ نامه ی نوریِ مهر وموم شده ای به او می دهد ومی گوید:
افرادی که نامشان در نامه درج شده را با اکرام و احترام زیاد بیاورید خدمت آقا،میهمانان ویژه اند .مقارن با نماز برسند اینجا .یکی دونفرشان با تاخیر می رسند اما از اهالی همین نامه اند.
مَلَک، نامه رااز سرپاسبان ملائک می گیرد و پر می زند…
می آید پایین ،پایین و حتی پایین تر.
آدم های دمِ در اذن دخول می خوانند.آدمای خیلی کوچک توی صحن و رواق های حرم می چرخند ، آدم های بزرگ زیارت نامه می خوانند .
ملک توی ضریح می نشیند و بال هایش را به مشبک ها می کشد.از برخود گوشه های بال ملک با مشبک های نقره نور پراکنده می شود توی مضجع ،عطر روح الامین توی رواق ها می پیچد.چشم های ملک به آقا می افتد که آماده ی اقامه ی نماز است دست ادب بر سینه می گذارد و چشم بر زمین می دوزد!
السلام علیک یا امین الله فی ارضه….
آقا بر می گردد به سمت ملک
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
آمدید؟
ملک با تواضع و ادب نامه ی نوری را به آقا می دهد!
آقا نامه را با چشم دلش می خواند و به بیرون مضجع چشم می دوزد ،نگاه آقا از آینه کاری ها می گذرد و رواق ها و صحن را پشت سر می گذارد ….
گاهی نگاهش به بعضی آدم ها که می رسد متوقف می شود!حتی آدم کوچکی که توی رواق ها می دود…
جذبه ی نگاه آقا آدم ها را می کشاند سمت مضجع،بوی روح الامین توی رواق ها پیچیده،پیرمرد خادم که سال هاست پا را از آدمیت فراتر گذاشته و شبیه فرشته ها شده بوی روح الامین را می شناسد .
می آید توی ایوان حرم نفسی تازه کند ،عطر روح الامین ریه ی پیرمرد را پر می کند.
آقا نامه ی نوری را کنار می گذارد و ملک سر به زیر را نگاه می کند!
لکه ی سیاه بی هویتی دم در ورودی صحن ایستاده!
از تیرگی هایش پیداست با این صحن و سرا سنخیتی ندارد.
ملک های آسمانِ صحن از تاریکی اش، به تب و تاب می افتند.
رد سیاهی از رواق ها که رد می شود جان حرم تب می کند!آینه کاری ها ازحُرم تب به عرق می نشیند و گل های کاشیکاری حیاط بسته می شوند !هیچ چیزی حال عادی ندارد…
توی رواق امام، صفوف نماز شکل می گیرد !سیاهی به پشت درهای رواق می رسد!
دست تقدیر در را محکم می بندد و سیاهی پشت درهای بسته می ماند!
می آید سمت حرم ،همانجا که بوی روح الامین پیچیده ….
لکه ی سیاهی می افتد بین آدم ها ،می رود و می آید و شراره های آتش در جانش شعله می کشد !از اضطراب تاریکی اش نفس گل های قالی بند می آید ! می آید سر وقت آدم ها،اینجا هیچ دری بسته نیست ! تیرهای لکه ی سیاهی می نشیند به جان تبدار حرم!به آدم های کوچک و بزرگ مضطربی که درگوشه ای پناه گرفته اند!به جان پیرمرد!!!!پیرمرد خادم می خواهد بلند شود ،اما شراره های آتشِ سیاهی، پرش را می سوزاند!می خواهد برود دست بیندازد توی مشبک های ضریح ،دارد داخل مضجع را می بیند!!!!می خواهد برود و دست در دست محبوب بمیرد !اما سیاهی نمی گذارد!ملک می رسد بالای سر آدم ها.آدم های بزرگ ،آدم های کوچک ،پیرمرد خادم که پا را از آدمیت فراتر گذاشته و شبیه فرشته ها شده !!!
ملک چشم در چشم هر آدمی که می شود می گوید سلام علیکم طبتم ،دست هایشان را می گیرد و غبارهای اضطراب را از جانشان می تکاند وجای اضطراب ها را نور پر میکند.
آدم ها خودشان را می بینند که غرق در خون تا لحظه ای قبل، از تیرهای سیاهی می گریختند و حالا آن طرف تر آقا برایشان آغوش باز کرده!آدم ها با شوق به سوی مضجع می دوند!اضطراب ها فروکش کرده ،تب حرم هم!!
نگاه پیر مرد توی نگاه آقا حل می شود.
اشک هایِ داغ بی اختیار از چشم های پیرمرد می جوشد!هنوز لباس خادمی حرم تنش هست.دست می گذارد روی سینه اش و به رسم همیشگی اما این بار متفاوت سلام میدهد
«السلام علیک یاسید السادات الاعاظم ،احمد ابن موسی الکاظم »
آقا می آید نزدیک ،و نزدیکتر …
دست می کشد روی اشک های صورت پیرمرد!اشکها نور می شود ،دست می کشد روی خاک های لباس خادمی پیرمرد ،خاک ها نور می شود .
و چشم در چشم او می گوید:
سلام علیکم و رحمه الله خوش آمدید .
همه جای حرم انگار در خلسه فرو رفته !خلسه با بوی روح الامین!
گل های قالی توی خون شناورند،چادر نمازها هم،آدم های کوچک و بزرگ هم !
آقا ومیهمان هایش می روند !
ملک هم….
نامه ی نوری توی مضجع مانده!
پیرمرد برمی گردد و بالبخند برای آخرین بار جای خالی اش را ،ضریح را ،پرهای گوشه ی حرم را،قطره های خون روی لباسش را!رد تیر توی دل دیوارهای مرمری را!نگاه می کندومی رود ….
بالا ،بالاتر و حتی بالاتر….
موقع نماز مغرب و عشاست.عطر روح الامین توی رواق ها پیچیده….
تقدیم به آستان ملک پاسبان حضرت احمدابن موسی روحی فداه
🖋طیبه فرید/آبان ۱۴۰۱
برای شهدای شاهچراغ
قصه ،قصه ی رویش هاست!
رویش هایی که از دل مستضعفان زمین است….
مردمی که کنار ضریح پسر موسی ابن جعفر که سلام حق بر او یاد خونشان می ریزد و هیچ نام و نشانی هم توی جیبشان ندارند….
قصه ،قصه ی حاکمان آینده ی زمین است!
مستضعفینی که اراده ی حق به سروری آن ها تعلق گرفته …..
این خون ها با این زمینو این شیشه هانسبت دارد!با آینده ی زمین.
اگر تمام ما را به گلوله ببندند اراده ی خدای مامحقق خواهد شد:«وَنُريدُ أَن نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ استُضعِفوا فِي الأَرضِ وَنَجعَلَهُم أَئِمَّةً وَنَجعَلَهُمُ الوارِثينَ»
ط.فرید،تقدیم به کبوتران خونین حرم
@tayebefarid
…
https://eitaa.com/tayebefarid/296
طیبه فرید:
ازبیلانکوه تااوهایو
فکر کن ملت از آن سر دنیا وسط بهشت می آیند ایران با خودشان شامپو مرغی می برند!!!جل الخالق!
آقا مهندس، به سلامتی سهند خان اومدن؟
_بله حمیدآقا ،دایی رفته پیاده روی اربعین ازونطرفم اومده ایران!
حمید آقا خنده ی ریز و کشداری می کند و می گوید،خوشممیاد داییت آمریکا هم رفت اما اصالتش تغییری نکرد ،این از همون جوونیاش اینجوری بود!یه عادتایی داره که هیچکسی نمی تونه تغییرش بده!جوونای حالا چی؟رفته بغل گوشمون تو همین ترکیهی خراب شده دیگه زبون مادریشم یادش رفته!میگم خزر خان،داییت کدوم محله ی آمریکا می نشست؟؟؟
این جمله ی آخر را یکجوری می گوید که انگار خودش بچه ی یکی از ایالت های بغل است!!!
_می گویم:اوهایو حمید آقا اوهایو.
چندتا از مشتری ها بر می گردند نگاهممی کنند!
کارتون شامپو مرغی ها را بر می دارم ومیگذارم روی صندلی عقب ماشین و می روم سمت خانه.سر کوچه دومان با چند تا آدم کج و کوله جلسه هم اندیشی گرفته ،معلوم نیست این دفعه کدام تپه را می خواهد فتح کند ،با کارتون شامپوها که از جلواش رد می شوم سگرمه هایم را می کشمتوی هم و با اخم تند و تیزی نگاهش می کنم ، دنبالم می آید!
باهم به در خانه می رسیم ،قبل از اینکه در را باز کنم می پرسم :دیگه داری چه غلطی می کنی؟این یأجوج و مأجوج کی بودن؟
با اضطراب خاصی که توی چشم هایش موج می زند می گوید داداش بچه های دانشگاهند ،آمدند دنبالم با هم برویم.
سرفه می کنم و یکجوری که در خور حرف زدن برادر بزرگتر باشد سینه ام را صاف می کنم و می گویم وای بر احوالت دومان اگر پایت را کج بگذاری،نفهمم رفته باشی توی این شلوغی ها ،من حوصله ی دردسر ندارم.دومان مثل برق از جلو چشم هایم محو می شود و من با خودم فکر می کنم که آن کج وکوله ها شبیه همه چیز بودند الا دانشجو!
دومان اگر بجای دانشگاه آمده بود کارگاه سرامیک سازی الان می توانست برای خودش موقعیتی دست و پا کند !
یک ماهِ پیش خاتون زیر تختش شیشه ی دلستر پیدا کرده بود .بعد کاشف به عمل آمد که ودکا بوده،یکی دوبار هم خودم حس کردم دهنش بو می دهد…من هیچوقت نجسی نخوردم اما بویش را می شناسم!دوران بچگی من ،پدرم همیشه بساط عرق سگی وپاسوریازی و رفقای نابابش براه بود !
وقتی او از خانه رفت دومان بچه بود ،اصلا رنگ پدر را ندید،گلین خاتون مادرم همیشهمی گوید تو مثل دایی هایت آدم سر براهی شدی ،دومان خشت اولش کج بود ،لنگه ی بابای بی همه چیزتان شده.خودمختار و باری به هر جهت!تف توی روحش هر جایی که هست.که نه به فکر آبروی خودش بود ونه ما.
عطر قورمای(آبگوشت تبریزی) خاتون با سر و صدای گنجشک ها کل خانه وحیاط را برداشته.
خاطره نشسته توی تاب و دارد نفخ آیدا را می گیرد!بچه خوابش برده و شیر از کنار لبش ریخته روی شانه ی خاطره!
سلام می کند ،می روم آیدا را از بغلش می گیرم و بویش می کنم!
بوی شیر می دهد ،بوی بچه،این قشنگترین تجربه ی این چهل سال زندگی من است !خاطره می گوید،داداش توروخدا بیدارش نکن!
و من آنقدر می بوسمش تا از زبری صورتم بیدار می شود وغان و غون می کند ، و شیر بالا می آورد و می خندد،خاطره با دستمال دور دهانش را تمیز می کند.
کارتون را می گذارم جلو دایی و می گویم بویور (بفرما )سهند خان ،خان خانان !اینم شامپو مرغی ،ذخیره ی یکسال جاری،بردار ببر اوهایو ،ملت کلی می خندند وقتی می فهمند از آن سر دنیا میایی اینجا شامپو مرغی می بری!
گلین خاتون از داخل آشپزخانه می گوید : بیخود که می خندند!بد است که توی آن کفرستان خودش را گم نکرده؟خدا می داند یکی مثل تو و دومان پایتان به فرنگ برسد خودتان را هم بجا نمی آورید!!!!
دایی سرش را بالا می آورد ودر حالی که عینکش تا نوک دماغش پایین آمده می خندد و روزنامه را می گذارد روی میز، بعد نگاهی به کارتون شامپوها می کند و می گوید چوخ ممنون….
وبا وسواس خاصی یکی از شامپوها را از توی کارتون بیرون می آورد و درش را باز می کند و با عشق عجیبی بو می کند!!!!!
بعد هم با یک قیافه ی عاقل اندر سفیهی به من نگاه می کند و می گوید :خزر تو نمی فهمی….
میگویم: باشه دایی ما نفهم اما حیف این سلسله ی موی دوست نیست،بهش شامپو مرغی می زنی؟ شامپوی ترک بزن ،چرا اینقدر سخت می گیری؟
دایی با تاسف می گوید هیع آقا خزر ….
الناس علی دین ملوکهم!!!
می پرسم یعنی چی دایی جان؟یکم فارسی رو پاس بدار بفهمیم چی میگی!
دایی جواب می دهد :یعنی وای به حال مردمی که دوتابعیتی ها سوارشان باشند!!!
بعد هم کارتون را بر می دارد و به سمت اتاق می رود و زیر لب می گوید:
گوهری کز صدف کان و مکان بیرونست
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد….
دایی سهند روانشناس است ،با اینکه سالها ساکن اوهایوست،اما از ما بیلانکوهی تر زندگی می کند !قیافه اش بیشتر شبیه باغبان های بیلانکوه است تا روانشناس های خارج رفته!میان انبوهی از ریش وپشم با عینکی که تا نوک دماغش پایین آمده.
حمید آقای بقال راست می گوید!گرد مهاجرت و زندگی توی غرب روی روح دایی ننشسته!وقتی می آید ایران می رود باغمیشه و بیلانکوه به فک وفامیل و دوست و آشنا سر می زند، مراسم ها را می رودمسجد دانشگاه!همینقدر ارتجاعی و واپس گرااا…
_آخ دایی ..داییی
چرا اینقدر متحجری؟!!!!!
اگه من موقعیت تو را داشتم!!!
دایی می خندد و می گوید:مثلا چکار می کردی آقای متجدد؟ته تهش نان و ایمانِ مردم را می دوختی به برجام دایی جان!
اینهایی که می بینی از تخم و ترکه ی همان محمد علی فروغی و تقی زاده اند!خجالت می کشند بگویند وگرنه قلبا مرید همان سیب کرمویی هستند که می گفت ایران آستین خالی است دست انگلیس باید بیاید توی این آستین تا تکان بخورد!
بچسبید به آبادی مملکت.نگذارید این دوتابعیتی ها برایتان تصمیم بگیرند!
لم می دهم روی مبل و تلوزیون را روشن می کنم!
«خیابان های ایران شلوغ شده ، دانشجویان معترض به مرگ مهسا امینی و سیاست های جمهوری اسلامی در دانشگاه صنعتی شریف تجمع کرده اند .»
شبکه را عوض می کنم شبکهی بعد هم دارد اخبار سرکوب معترضین توسط پلیس ایران را پوشش می دهد!
دایی می گوید :این بی همه چیزها پول می گیرند به اتفاقات ایران ضریب بدهند و جوان ها را شانتاژ کنند و مردم را به جان هم بیندازند!اما پلیس نژادپرست اوهایو مثل آب خوردن سیاهپوست ها را می کشد همه ی اینها خفه می شوند!
این ها نه اهل زن و زندگی اند نه دنبال آزادی !دیدند فایده ندارد با ایران وارد جنگ نظامی بشوند و جز شکست و هزینه چیزی عایدشان نمی شود با این شبکه های دروغ پراکنیشان افتادند به جان مردم!!
توی ایران هم کم عامل نفوذی ندارند بی شرف ها….
گلین خاتون از آشپزخانه می آید بیرون و همانطور که با حوله دستش را خشک می کند خاطره را صدا می زند و می گوید :
مادر از محمدآقا خبر داری؟امروز کی بر می گرده؟
خاطره از اتاق می آید بیرون و در را آرام پشت سرش می بندد وپیروزمندانه می گوید :بالاخره خوابید.
خاتون دوباره می گوید مادر از محمد آقا خبر داری؟
و خاطره با چشم های قرمز می گوید خاتون جان نگران نباش الان وسط همین شلوغی ها یکجایی دارد از اغتشاشگرها کتک می خورد!حق حمل سلاح ندارند!
خاطره می رود توی حیاط ،صدای تلوزیون را بیشتر می کنم ،خاتون و دایی سرگرم اخبارند!
می روم دنبال خاطره توی حیاط و می نشینم کنارش توی تاب!
چشم هایش قرمز شده وپف کرده!موهای قهوه ای اش از بغل روسری اش بیرون زده .
دماغش را می گیرم و می گویم چیه نگران محمدی؟
کم مانده بغضش بترکد،بی صدا سرش را تکان می دهد و اشک از کنار چشمش آرام می لغزد و می آید روی گونه اش!
دست هایش را می گیرم توی دستم ،انگشت هایش سردند!سرش را می چسبانم به سینه ام ! بغضش می شکند!!!
دایی صدای گریه ی خاطره را شنیده ،می آید توی حیاط و می گوید:دایی قربونت بره،نگران نباش !این سر و صداها میخوابه محمد آقا هم صحیح و سالم میاد با هم میریم بیلانکوه پاشو خزر اشک بچه رو در آووردی پاشو برو که سر جای من نشستی !
دایی را با خاطره تنها میگذارم،خاتون می گوید ،الهی بمیرم این بچه هر چی بی پدری کشیده حالا حالا هم باید نگران شوهرش باشد!!!
مادر یه زنگ بزن ببین دومان کجاست؟
زنگ می زنم
دومان اِشغالست.احتمالا تپه ی مورد نظر را فتح کرده و دارد پرچمش را می کوبد آن بالا.
دوباره می گیرمش ،از دسترس خارج می شود…
صبر می کنم ده دقیقه ی دیگر ،بیست دقیقه ی دیگر ،یکساعت دیگر…..
دومان از دسترس خارج است.
دایی دارد نماز می خواند و گلین خاتون آیدا را گذاشته توی بغلش و برایش لالایی ترکی می خواند:
«آتام توتام من سنی
آتام توتام من سنی
شکره گاتام من سنی
آخشام بابان گلن ده
اونونه آتام من سنی »
تلفنم زنگ می خورد ،شماره ناشناس است !
می پرسد آقای خزر بیلانکوهی؟
می گویم بله شما؟
از کلانتری منطقه ….تماس می گیرم ،دومان بیلانکوهی پسر شماست؟
بله برادرش هستم….
با دایی راه می افتم سمت کلانتری!هزار جور فکر می آید توی سرم !یعنی چه غلطی کرده!!!
گیج و منگم!دایی زیر بغلم را می گیرد و می آییم بیرون!حیاط کلانتری شلوغ است ،باد پاییز می خورد به هیکلم که از ترس خیس عرق است.
خرد وخسته ام ،خوار وخفیف!!!
دست خودم نیست،بناگوشم داغ شده و اشکم بی اختیار از چشمم سرازیر است.چجوری به گلین خاتون بگویم پسر شهرآشوبت چه غلطی کرده!همین مانده بود که غریب و آشنا بفهمند که از توی خانه ی خزر بیلانکوهی آدمِ الدنگی مثل دومان درآمده…
دومان….
دومان…
شیشه ی دلستر !
نارنجک دستی!
سلاح سرد!
آتش زدن مامور یگان ویژه……
تو کی فرصت کردی اینقدر خراب شوی دومان…..
کی؟
سوار ماشین می شویم .
حالم خرابست !دایی می نشیند پشت فرمان.
تلفنم زنگ می خورد !شماره ناشناس است حوصله ندارم ،خاموشش می کنم.
دایی می رود سمت امامزاده صالح!
با من حرف می زند !خزر به خودت مسلط باش!می دونم تو برای خاطره و دومان پدری کردی!خودت زندگی نکردی که اینها بزرگتر بالای سرشون باشه،تو زحمت خودت را کشیدی …
تلفن دایی زنگ میخورد!
خاطره است!
صدای گریه اش را می شنوم که به دایی می گوید دایی توروخدا بیا….
دایی محمدو آتیش زدن.
کنترل ماشین از دست دایی خارج می شود ،صدای بوق ممتد ماشین های معترض خیابان را پر می کند…
دایی می زند کنار خیابان!
راننده ای سرش را از شیشه ی ماشین بیرون آورده و می گوید مگه مستی عموووو….
سرم گیج می رود ،تمرکز ندارم ، توی ذهنم یکی می گوید هر چه تمام عمرت رشته بودی پنبه شد !!!!
دایی زنگ می زند به خاطره و آدرس بیمارستان را می پرسد…
می رویم بیمارستان!
توی راهروی بیمارستان بین جمعیت خاطره و خاتون را می بینم که روی صندلی نشسته اند و مادر محمد که از حال رفته وپرستارها دورش را گرفته اند!.خاطره با چشم های قرمز و رد ناخن روی گونه هایش عین بید دارد می لرزد!
گلین خاتون آیدا را گرفته توی بغلش و چادرش را انداخته روی صورتش…
از درون فرو می ریزم!
می نشینم کنار خاطره و بغلش می کنم !بی حس و بی حرکت است!دایی دارد با پرستارها حرف می زند ،دایی ساکت می شود ،بر می گردد خاطره را نگاه می کند!
شانه هایش می لرزد…
نه!!!!امکان ندارد!
محمد خیلی خوب است…
محمد بچه ی کوچک دارد….
محمد !!!!
خاطره گناه دارد…
دایی محمد کو؟می خواهم خودم ببینمش !
دایی توروخدا….
هوای بیمارستان سرد است!
پاییز سرد است!
محمد سرداست!
خاطره سرد است….
دومان سرد است….
چرا نشستید؟
دایی از اوهایو آمده با هم برویم بیلانکوه…
باهم برویم روی پل ،کنار درخت های اسبه ریز!برویم از باغبانهای باغمیشه برگه ی آلو بخریم برای دایی که با خودش ببرد.
توی حیاط خانه ام….
خاتون و خاطره تمام شدند از بس گریه کردند.
آیدا بغل دایی است …
کنار باغچه پرشده از مورچه های سیاه!دستمال شیری آیدا را دارند می خورند….
🖋️طیبه فرید/مهر ۱۴۰۱
پیچِ امین ،زبان مادری
تقدیر بود یا اتفاق یا هر چیز دیگری ،ما با شما همسایه بودیم!خدا خواسته بود شاخه های پیچ امین باغچه ی شما بیفتد روی دیوار کوتاهِ حیاط ما و عطر گلهای سفید و زرد امین در تلاقی دیوار خانه ی ما باخانه ی شما ،همه ی کوچه را بردارد.
آنروزها چقدر شبیه هم بودیم!خیلی ها شبیه هم بودند.صفِ نفت را یادت هست؟من حتی رنگِ قرمز پیتِ نفتیِ اوس حمید را یادم هست .لباس های آدم ها!چپق پیرمردها و زنبیل پیرزن ها را…اما تو را یادم رفته بود!پسر همسایه ی بغلی.آقای پیچ امین!!
ما با هم حرف نمی زدیم !فقط نگاه می کردیم.نگاه کردن خودش زبان بود،زبان مادری همه ی آدم ها ،کلی حرف توی نگاهمان بود!
غروب پاییزی که از محله رفتید یادم هست!از مدرسه بر می گشتم،لوکیشنِ پشتِ وانت ،آخرین تصویری بود که از تو توی ذهنم مانده بود!محاصره در میان انبوهی از اسباب و اثاثیه و بقچه و رختخواب پیچ ها!تا از کوچه بروید رد وانت را با چشم هایم دنبال کردم .
حیاطِ خانه ،غم زده و سرد بود!آن سال بهار که شد خبری از پیچ امین نبود!
نه اینکه نبود!همسایه ی بغلی، خانه ی شما را که دیگر مال شما نبود بازسازی کرده بود!دیوارهایتان خیلی بلند شده بود،جوری که دیگر دست پیچ امین به دیوار کوتاه ما نمی رسید….
تو را یادم رفته بود!اما بوی پیچ امین را هیچوقت یادم نمی رود!
اینهایی که آمدند همسایه نبودند!مثل غریبه ها بودند !هفت پشت غریبه !
ظاهرشان شبیه آدم های با کمالات بود اما فقط ظاهرشان!دریغ از کمال و
شعور و
شخصیت!معلوم نیست وقتی معمار هستی داشته دنیا را آباد میکرده اینها کجا بیتوته کرده بودند!!دیوارهای خودشان بلند است اما سرشان دائما توی زندگی همسایه هاست .انگار فقط آنها محترمند و حریم دارند!
کاش آن عصر پاییزی وانت خراب می شد و شما نمی رفتید !
چقدر من کودکانه فکر می کنم!!خب با یکوانت دیگر می رفتید.
کاش اصلا تصمیم نمی گرفتید بروید!می ماندید و این از ما بهترانها نمی آمدند توی کوچه ی ما!
کتایون خانم را یادت هست ؟همان که خیلی قشنگ بود یک پسر بزرگ داشت!آدم های خوبی بودند اما انگار صابون از مابهتران به تن آنها هم خورده بود!هر کاری از ما بهتران می کردند کتایون هم می کرد!چرا دروغ !!من از قیافه ی کتایون خوشم می آمد اما تا وقتی سعی نمی کرد شبیه از ما بهتران باشد!
کتایون هم دیوارهای خانه اش را بلند کرده بود اماسرش توی زندگی اهل محل بود!مرض عجیبی به جان اهالی کوچه افتاد از وقتی شما رفتید و اینها آمدند.
همه با هم غریبه بودند،هیچ شاخه ی پیچی از روی هیچ دیواری توی حیاط خانه ی هیچکسی نمی رفت!دیوارهای بلند و حیاط های سرد …..
دیگر نگاه ، زبان مادری اهل محل نبود!گاهی آدم ها با نگاهشان از هم انتقاممی گرفتند..
کاش به کوچه بر می گشتید با همان وانت و اسباب و اثاثیه و بقچه و رختخواب پیچها! و تواز پشت وانت می پریدی پایین و خانه تان را از مابهتران پس می گرفتید!
تو الان باید چهل را رد کرده باشی.مردهای چهل ساله بیشتر از اینکه شبیه پیرها باشند شبیه جوانها هستند!از مابهتران ها پیر شدند! کتایون پیر شده !
برگرد …
اینجا همه مثل کتایون نیستند .بیا کوچه ی خودمان را آباد کن،بیا خانه تان را ازین ها پس بگیر.
دلم برای بوی امین در تلاقی دیوار حیاط ها تنگ شده .
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link