ساکن خیابان فرشته
طیبه فرید:
«ساکن خیابان فرشته»
دم غروب دود سیاه لاستیک هایی که می سوختند می رفت توی جان ساختمان ها و برج های چند طبقه ،آدم ها توی پنجره ها داشتند بیرون را می دیدند.
چند نفر توی چهار راه جلوی رفت و آمد ماشین ها را بسته بودند.
کامرانِ تاج ،لیدری که رابین معرفی کرده بود با هودی سفید، از توی جمعیت کشید بیرون و با انگشت تجمع را نشانش داد.او هم سر ماشین را داد سمت جمعیت .دخترها و پسرها ریختند دور ماشینش ! یکی دوتا شیشه می گرفتند و می رفتند سمت چهار راه اول !آتش بازی راه انداخته بودند.
دورس آلبالویی اش را پوشیدبا شلوار لی سرمه ای ،توی آینه خودش را نگاه کرد.چند تا نخ سفید توی شقیقه هایش سبز شده بود.دست کشید روی صورتش! همین دیروز شیو کرده بود.
توی سالن چرخید و همه چیز را وارسی کرد!
بقیه ناهار ظهرش روی میز بود!
خرچنگ با جام خالی شراب سفید …
لابستر هم دوست داشت ،از آنهایی که رابین زنده زنده می انداخت توی روغن!لذت خوردنش بیشتر بود!
دوست داشت همه چیز را تجربه کند ،همه چیز را…..
یک نخ سیگار کنت از توی جعبه ی فلزی آورد بیرون و آتش زد…
دست هایش بو می داد.
کل خانه را هم بوی الکل و بنزین برداشته بود.
شیشه های نوشابه و دلستر را که تا نیمه از الکل و بنزین پر شده بود و برایشان فتیله گذاشته بود و با چسب برق در شیشه هارا محکم کرده بود چید توی جعبه و گذاشت توی صندوق عقب!!!
همه شان منتظر یک جرقه بودند!
از یکنواختی خسته بود،دلش اتفاقات بزرگتری می خواست.
زندگی عادی توی این خانه ی بزرگ کسل کننده بود،آن هم توی مملکتی که آخوندها با قوانین دست و پاگیر جلوی لذت بردن آدم ها را می گرفتند…دستی کشید روی فیتیله ها ! صندوق عقب ماشین بوی آزادی می داد!یک آزادی عمیق و بی حد ومرز !!!! .
زندگی برایش تکراری و بی هیجان بود!حتی دخترهای لوندی که به بهروز سفارش می داد…
باید شرایط را تغییر می داد .
توی ذهنش خطور کرد:
تهرانو می کنیم پاریس!!!با دخترهای موبلوند.
توی الهیه یه جشن آزادی مفصل می گیریم!اصلا خانه را می کنم دیسکو ! تمام خیابان فرشته را!
دارندگی و برازندگی….
یکبار دیگر نگاهی کرد به نوشته های روی شیشه های نوشابه
« برای زن ،زندگی ، آزادی!»
«برای قاتل مهسا...»
لپ تاپش را باز کرد ، برای رابین ایمیل زد:
عشقم ، تمام شد !!!من رأس پنج توی تجمعاتم با کامی تاج هماهنگ کن .گزارش ها را برایت مخابره می کنم.
نگاهی کردبه صندوق خالی عقب ماشین،میدان و مغازه هاداشتند توی آتش می سوختند.از دیدن شعله های آتش لذت می برد.
چند تا شیشه بیشتر نمانده بود.پسره ی ریشوی بسیجی را نشانه گرفت .
فیتیله را آتش زد .
شیشه را انداخت….
اما نه!!!
انگار نینداخت!
قبل از اینکه بیندازد توی دستش منفجر شد ،ماشین آتش گرفت و …..
لابستر داشت زنده زنده توی روغن می سوخت !دست و پا می زد
داشت سوخاری می شد!!!
رابین داشت با لذت و هیجان از شیوه ی فیکس نگه داشتنش وسط روغن داغ حرف می زد!
جوانک ریشو که تا چند دقیقه قبل قرار بود توی آتش بسوزد با کپسول آتش نشانی، خودش را رسانده بود نزدیکش.ماشین را خاموش کرده بود و لباسش را درآورده بود و انداخته بود روی بدنش!
از درد سوختن توی خودش جمع شده بود ،دست هایش بوی الکل و بنزین می داد.
بوی خون خودش….
بوی سوختن ….
صورتش زبر شده بود ،پر از خرده شیشه!
نزدیک بود اما……
🖋️طیبه فرید /آبان۱۴۰۱
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid